Zeitzeugen
شاهد عينی خانم سُوفِرت
شفايابی از تنگی نفس
يکی از همسايگانمان مرا با آقای گرونينگ در شهر مونيخ آشنا نمود. همسايه ما از تنگی نفس سختی که بالغ بر چهارده سال دامن گير من بود و اغلب توان زندگی را از من سلب ميکرد با اطلاع بود.
در آنجا از من با خوشروئی ومهربانی استقبال و پذيرائی شد. برونو گرونينگ پشت يک ميز تحرير نشسته بود، ومن بدون اينکه دست ها و پاها را روی هم انداخته باشم، در طرف مقابل ميز نشسته بودم. برونو گرونينگ از من تقاضا کرد که آرام و عميق نفس بکشم. ما هر دو به بدين حالت به تنفس ادامه داديم. اين حالت برايم مُضحِک و خنده دار می آمد. دم، باز دم، دم، باز دم. ولی در يک آن پاهايم داغ شدند. آقای گرونينگ از عمل جرّاحی موفقيت آميزی که من پشت سر داشتم سخن راند. قبلاً هيچ حرفی در اين باره به ميان نيآمده بود. او به من گفت که همۀ اين ها را در وجود خود احساس کرده و کسب اطلاع می نمايد. او از بيماری يرقان( بيماری زردی) اطلاع داشت، و می دانست که من شب ها مجبور به دستشوئی رفتن بودم و روزهای مُتمادی ساعت ها در دستشوئی محبوس می ماندم. آقای گرونينگ از همه چيز خبر داشت. بعد از آن، تصوّرات مَضحَکه آميز از سرم ستُرده شد. او از من خواست که به تنفس آرام و عميق ادامه بدهم. سپس حالم در يک لحظه بشدّت گرفته شد. من احساس می کردم که صَخره ای را بر روی سينه ام نهاده اند. آقای گرونينگ نيز عين من بلند نفس می کشيد. کم مانده بود که خفه بشوم، که ناگاه احساس کردم که نوعی انرژی از فرق سرم به طرف شکم، و از آنجا به سمت پاهايم به جريان افتاد. بعداز آن من قادر به تنفُّس راحت و معمولی گشتم. همان شب من چنان راحت و آسوده خوابيده بودم که شوهرم مرا از خواب بيدار کرد. او می خواست که از زنده بودن من مطمئن شود. قبل ها اکثر اوقات، به عوض دراز کشيدن، بر روی رختخواب نشسته می ماندم، و صدای نفس هايم چنان بود که گوئی لکوموتيو گازوئيلی وارد ايستگاه مرکزی راه آهن مونيخ می گردد.
در آن مُلاقات من آقای برونو گرونينگ را در يک حالت روحانی يافتم. در من پيوندی باطنی نسبت به وی به وجود آمد. برونو گرونينگ سه ورقه کوچک آلومنيومی به من داد و گفت که اين ها را بر روی سينه و شکم خود قرار بدهم. او گفت که اين ها باعث راحتی بيشتر تنفُّس من خواهد بود. من نيز به همان طريق عمل نمودم. من از آن تاريخ به بعد از حَملات آسمی و تنگی نفس در امان بوده ام.
نظرچند شاهد در باره برونو گرونينگ
نظريۀ افراد سر شناس در مورد شخص گرونينگ
|
"آقای گرونينگ پديده ايست استثنائی، و قابل گنجانيدن در هيچ کدام از مکتب های روانشناسی و يا روانکاوی نمی باشد. به عقيده من وی عميقاً فرد مؤمنی بود. مردی وارسته، فروتن، قابل اعتماد، خيرخواه، کمک رسان و پاک طينت." هِلموت کيندلِر، ناشر |
|
"من بر اساس تجربيات عينی، و با بررسی عميق آموزش های برونو گرونينگ و شفايابی های مبُتنی بر آن، و همچنين با شناخت از بصيرت، دانائی، سادگی و تسليم محض او در پيشگاه احديّت، خود را در باره او مُجاز به اظهار نظر می دانم: هرچند قامتی کوچک دارد، ولی والامنش و والاقُدرتی ست، زيرا او از برای رفاه و تندرستی انسان ها، کمر همّت بسته است، و تمامی قابليت و دانش و توانائی مُنحصر به فرد خود را بدون هيچگونه چشمداشتی در بوتۀ اخلاص نهاده و در اين راه فدا می سازد." امضاء: Anni Freiin Ebner von Eschenbach |
|
" در بررسی ها معلوم شد که آقای گرونينگ هر گز دست به معاينۀ کسانی که به پيش او می آمدند، نزده بود. آقای گرونينگ هيچ يک از شفايافتگانی را که با من برخورد داشتند لمس نکرده بود، و نيز کسی را از رفتن به پيش پزشک بازنداشته بود. او هرگز داروئی تجويز نمی کرد(...). و نيز از هيچ شفايافته ای نشنيدم که آقای گرونينگ در قبال شفاعت های خود وجهی خواسته و يا دريافت داشته باشد(...). هرگز از ذهنم خطور نکرده است که او فريبکار و شيّاد بوده باشد. برای من محُرز گشته بود، که نيروئی از وی ساتع می گشت، که بر روی انسان ها تأثير شفابخش داشت. اامضاء: دکتر Hermann Kunst کشيش و اَسقَفْ |
|
"آقای گرونينگ پديده ايست خارق العاده، و از طريق علوم اکتسابی غير قابل شناخت و تفهيم. او را می توان با سُقراط، ژاندارک، گاندی و آلبرت شوايچر مقايسه نمود، چرا که او نيز خود را فدای سعادت همگان می کند. موفقيّت های حيرت انگيز او چنان بی نظيرند که او، هم اکنون مقام يک شخصيّت تاريخی را حائز گشته است. نسل های آينده، خود را با او و دستاوردهای او مشغول خواهند ساخت." امضاء: Josef Hohmann مورخ و محقق علوم متافزيک، 1957 |
|
" اگر محافلی به خاطر منافع مادی، و ترسِ از دست دادن منزلَت های عِلمی شان در باره برونو گرونينگ به افترأ و داوری ناراست پرداختند، تنها به خاطر شفاء رسانی های مُعجزه آسای وی بود. مِهر و محبّت بی شائبه او به انسان ها همچون هاله ای ابعادِ ديگر شخصيّتِ والا و تعليماتِ خُجستۀ وی را که سرشار از صدق و خلوص می باشد، پوشيده نگهداشته است. مرد خدائی که مردم را به سوی خدا می خواند. مُحتوای زندگانی و محور اصلی کوشش های او تنها به عدۀ بسيار معدودی مشهود بود." امضاء: خانم دکتر Hella Emrich پزشک |
|
" پديدۀ گرونينگ، توجّۀ مرا به عنوان پزشک چنان به خود جلب نمود که من در چند ماه گذشته، روزها و شب های زيادی را در کنار گرونينگ بسر آوردم. گرونينگ پزشکان را در مقابل معمّائی قرار داده است. اولاً او قادر است بيماران مُبتلأ به امراض سخت، از جُمله نابينايان را حضوراً در مدّت زمان بَس کوتاهی نايل به شفا سازد. ثانياً، گرونينگ، غياباً(از راه دور) نيز باهمان موفقيّت به شفاء و التيام امراض و دردها می پردازد. من خود شخصاً شاهد شفايابی های حضوری و غيابی بوده ام. ما پزشکان می توانيم خيلی چيزها از آقای برونو گرونينگ بيآموزيم، زيرا که آقای گرونينگ در صدها مورد مُستند، قادر به کمک و شفارسانی به بيمارانی بوده است که عِلم پزشکی توانائی کمک نداشته و با شکست روبرو بوده است. امضاء: دکتر Dr. Zetti پزشک |
|
" بيمارانی که امراض آن ها غير قابل علاج می نمود و توسط برونو گرونينگ شفا يافته اند، ديگر برای هيچ کسی قابل انکار نيست. علم دانشگاهی می گويد: تا آنجائی که مرض ريشۀ روانی دارد، قابل توضيح بوده و چيز فوق العاده ای نيست. ولی در اينکه طبِّ دانشگاهی تا به حال در اين نوع روش های درمانی موفقيت های بسيار ناچيزی داشته است، سکوت ميکند. روش شفايابی جديد در شهر هرفورد دارای ارزش والاتر از آن است که بين جمعی محدود بماند." امضاء: آقای A. Kaul دکتر فلسفه |
شاهد عينی آنی فون إشِنباخ
" شوهرِ پزشکِ آن خانم باورش نمی شد که همسرش شفا يافته باشد"
برونو گرونينگ در سال های 1950/51 مُدّتی در "خانه غريبان" واقع در گرِفلينگ به سُخنرانی می پرداخت. خانم آنی فون اشِنباخ در برخی از اين سخنرانی ها شرکت می نموده، و واقعه های زيادی را که در اين جلسات به وقوع می پيوسته، ثبت می نموده است. خاطره زيرين از آن جُمله است:
" يکبار خانم رنگ پريده ای را که بر روی صندلی چرخدار نشسته بود به داخل سالن آوردند. آن خانم به هنگام سخنرانی از هوش رفت، و چنين به نظر می رسيد که مُرده است. برونو گرونينگ نظری کوتاه به سوی خانم انداخته و همسر و ديگر کسانی که دلواپس در اطراف خانم ايستاده بودند را تسلّی داد.
بعد از حدود نيم ساعت ، آن خانم به خود آمد، دست و پای خويش را دراز نموده و در حالی که گونه هايش گُل انداخته بود از صندلی چرخدار بلند شده و به سوی برونو گرونينگ به راه افتاد. با گام هائی لرزان، و با قيافه ای مبهوت و چشمانی درخشنده.
برونو گرونينگ: "بَه بَه، خانم عزيز چقدر قشنگه که آدم دوباره بتواند بر روی پاهای خود بايستد، و ضربان قلبش طبيعی باشد! ولی نبايد زياد عجله بکنيد، پيکرتان را بايد با طُمأنينه به وظايفش آشنا سازيد!"
وقتی خانم می خواست تشکُّر بکند، برونو گرونينگ گفت: خُدا را شُکرگزار باشيد! من فقط يک وسيلۀ کوچک الهی هستم، اکنون ثابت نمائيد که مخلوق صالح خدا هستيد! "
آقائی که آن خانم را به داخل آورده بود از جا برخاسته و با لحنی هيجانزده گفت: "آقای گرونينگ، من شوهر اين خانم هستم و شغلم طبابت است، برای من، همسرم غير قابل علاج بود، و من از هيچ عملی در راه بهبود وی فروگذاری نکرده بودم. ولی او آروز داشت، پيش شما بيايد. من فکر می کردم که همسرم در ميان راه از دست خواهد رفت، زيرا هر حرکتی برای وی با خطر از دست دادن زندگی همراه بود. اين معجزۀ باور نکردنی مرا بسی منقلب و متأثّر نموده است.
وی گريه کنان صندلی چرخدار را به بيرون هُل داده و سپس به همراه همسرش بر روی صندلی نشسته و دو ساعت تمام به گفتار برونو گرونينگ گوش سپرد. دائم سرش را به سوی زنش چرخانده و تماشايش می نمود، او می بايست به سيمای شاد و حاکی از خرسندی همسرش عادت می کرد.
شاهد عينی خانم گ. کلاوزن
رهائی از درد پای چندين ساله
در سال های پنجاه ميلادی من در منطقۀ پايگاه هوائی در اؤترسِن زندگی می کردم. روزی برونو گرونينگ از جلو پنجرۀ ما رد شد، بچه ها مرا از آن امر با خبر نمودند. ما آقای گرونينگ را از طريق روزنامه ها می شناختيم. در آن لحظه که من آقای گرونينگ را از پنجره ديدم، با خودم گفتم که: "او کجا می خواهد برود؟" وقتی که متوجّه شدم که او به خانه همسايه مان وارد شد، من هم پشت سر او رفته و در زدم، و اطلاع يافتم که همسايۀ ما خواهر آقای برونو گرونينگ است. مرا به آشپزخانه راهنمائی کرده و سر ميز آشپزخانه، روبروی آقای گرونينگ جا دادند. خواهر آقای گرونينگ، در سمت ديگر ميز، بين من و او روی صندلی نشست. آقای گرونينگ از من خواست که راحت بنشينم، و دست و پاهايم را روی همديگر نياندازم، و به آنچه که بعد از آن در وجودم خواهد گذشت دقّت کنم. او گفت: "از انرژی يی که جاری ست، هر قدر که می توانيد، برگيريد!" من به يک باره و با تعجب متوجّه نسيمی که در دست های من شروع بوزيدن نموده بود گرديدم؛ مثل اين بود که گوئی کسی در دستهايم فوت می کند. آقای گرونينگ البته در آن سر ميز آرام نشسته بود. قسم می خورم که اين چنين بود. سپس و به ناگاه خواهر آقای گرونينگ احساس درد شديدی در پاهای خود نموده و شروع به آه و ناله نمود.
من در آن حال به فکرم خطور کرد: "اين دردها، دردهائی هستند که مرا هميشه عذاب داده اند." من سال ها بود احساس می کردم، پاهايم از آن من نيستند، و گوئی آنها را به تن من چسبانده و وصل نموده اند. تمامی کوشش های پزشکان جهت رفع اين وضع بی ثمر مانده بود.
من با صدای بلند گفتم: اين دردها، دردهای من هستند، من هميشه اين دردها را دارم." آقای گرونينگ در جوابم فقط گفت: "داشتيد!" در اين لحظه درد های خواهرش پايان يافت، و من احساس کردم که پاهايم دوباره حالت کاملاً طبيعی خود را دارا شده اند. من از آن وضع خلاص شده بودم، ديگر دردی نداشتم، و پاهايم دوباره به من تعلُّق داشتند، و از آن تاريخ ديگر نلنگيده ام. من سالم گشته بودم و سالم نيز مانده ام.
آقای گرونينگ از من پولی نخواست، بلکه برعکس به من يک ورقه آلومينيومی يی که بر روی آن نوشته شده بود "رحمت و برکت خدا هميشه با شما باد" را به من هديه داد. این مُلاقات بيش از نيم ساعت طول نکشيد، و من کلاملاً سالم وسلامت به آپارتمانمان برگشتم.
مصاحبه با شاهد عينی آقای گ. کالچ
"خبر شفايابی و راه رفتن آن خانم، به سرعت در منطقه مسکونی شان پخش شد"
مادر يکی از همکاران من بيست و پنج سال بود که زمين گير شده بود. روزی صحبت از برونو گرونينگ به ميان آمد، من گفتم: "سعی کنيد او را يک بار به اينجا بيآوريد..."به نظرم سال 1956 بود. آنها با برونو گرونينگ تماس گرفتند، و او وعده داد که قبل از ظهرِ روز موعود از آنها ديدار کند.
قبل از آمدن برونو گرونينگ، گروهی از دوستان و افراد فاميل نيز از روی کنجکاوی در آن خانه جمع آمده بودند. بعد از آمدن برونو گرونينگ، مادر همکارم را از رختخواب بلند نموده و در اطاق نشيمن مقابل برونو گرونينگ در صندلی چرخدار نشاندند. طبق خواستۀ برونو گرونينگ همه مان اطاق را ترک نموديم.
تنها مادر همکارم و برونو گرونينگ در اطاق ماندند. ما همه هيجان زده پشت در اطاق ايستاده بوديم و سعی می کرديم که چيزی از آنچه که در اطاق رخ می داد دستگيرمان بشود. نا گاه صدای برونو گرونينگ را شنيديم که می گفت: "بلند شو و راه برو..." من قسم می خورم که آن خانم پير قبلاً حتی قادر به برداشتن يک قدم هم نبود. ما بعد از شنيدن اين حرف ديگر نتوانستيم جلو خود را بگيريم، در را گشوده و شاهد راه رفتن پير زن شديم. خانم همکار من خواست که دست مادر شوهرش را بگيرد و او را در راه رفتن ياری دهد. برونو گرونينگ از اين کار جلو گيری کرده و گفت که آن خانم به تنهائی قادر به راه رفتن می باشد. آن خانم واقعاً بلند شده و راه می رفت، بدون هيچ کمک و وسيله ای. ما همه از ديدن اين صحنه متأثر شده و چشمانمان پر از اشک گشته بود. اين برايمان قابل درک نبود، ولی ما آن را به چشم خود ديديم و تجربه کرديم.
برونو گرونينگ نه دستی به آن خانم زده بود و نه هيپنوتيزمش کرده بود. او تنها به آن مادر پير نگريسته و گفته بود: "بلند شو و راه برو..." و به اين سادگی آن مادر پير شروع به راه رفتن نموده بود.
من آن وقت ها فکر می کردم: "آيا خدا واقعاً وجود دارد؟" در آن اطاق کسی نبود که از خوشحالی گريه نکند. رُخدادی بس متأثر کننده بود. برونو گرونينگ ادامتاً به آن خانم گفت: "شما ديگر قادر به راه رفتن هستيد."
همه در آن محلّه از مادر پير همکارم و از شفايابی او سخن می گفتند. حادثۀ بس شگفت انگيزی بود. همه محل به سُرعت از اين ماجرا خبر يافته بودند. طولی نکشيد که بيش از دويست نفر از هم محلی ها به سراغ مادر پير آمدند، و او در بيرون خانه، در خيابان شروع به بالا و پائين رفتن نمود.
برونو گرونينگ هيچ حقّ الزحمه ای مُطالبه نکرد. من از او فقط خوبی ديدم، سيمای او تجلّی ويژه ای داشت. شفاء مادر پير همکارم پايدار ماند.
مصاحبه با شاهد عينی خانم هينچ
آسيب ديده جنگی از بالای نرده ها می پرد.
من از يکی از آشنايان از عملکردهای برونو گرونينگ در ترابرهُوف اطلاع يافته، و تصميم گرفتم، به آنجا رفته و مدّت دو روز در آنجا باشم. موقع ورود من، بين ده الی بيست هزار نفر در آنجا جمع بودند. از برونو گرونينگ خبری نبود و ما ساعت ها در انتظار او بسر برديم.
برونو گرونينگ بعد از مدتی به دانجا رسيده، به روی بالکن رفت و شروع به گفتار نمود. من در حين آن، جريانی مثل جريان ضعيف برق و همچنين لرزش و خارشی در تمام تنم احساس می کردم. افراد ديگری نيز شروع به تکان دادن خود نمودند، تکان خوردن اعضاء بدن بعضی ها بوضوح مشاهده ميشد. من اگر خود شاهد آن نمی شدم، باورش برايم غير ممکن بود. بعضی از حاضرين شروع به فرياد نمودند. يکی می گفت: "من ديگر به چوب زير بغل احتياجی ندارم. آن ديگری فرياد می زد: "من دوباره قادر به راه رفتن هستم".
ما همه تنگ هم ايستاده بوديم و جای تکان خوردن نبود. با وجود اين من راهی برای خود باز کرده و به سمت جلو رفتم، زيرا خيلی علاقه به ديدن هر چه بيشتر رخدادها را داشتم.
مددکارانِ صليب سرخ سعی داشتند مردی را که بر روی برانکار چوبیِ بسيار محقّری خوابيده بود بلند نمايند. او دست هايش را بسمت بالا گرفته بود و سر تا پايش غرق عرق بود. من از آن شخص علّت عليلی اش را پرسيدم. او گفت: "من از آسيب ديدگان دوران جنگ جهانی هستم." بعد از مدّتی او را ديدم که سالم از جای خود برخاست.
بعداً من پيرمردی را ديدم که در حال گريه بود. او با نوۀ هشت ساله اش به آنجا آمده بود. نوۀ او قبلاً قادر به راه رفتن نبود. افراد فاميل او را بر روی يک برانکار چوبی که خود ساخته بودند، بدانجا، پيش برونو گرونينگ آورده بودند. پير مرد حين توصيف شفايابی نوه اش به من، مرتّباً گريه می کرد.
مرد ديگری را ديدم که در حال پريدن از روی نرده ها بود. من به او گفتم: "مثل اينکه شما اينجا را عوضی گرفته ايد." او در جوابم گفت: "من تا يکشنبۀ گذشته عليل بودم و با چوب زير بغل راه می رفتم." پنج روز بعدش داشت از روی نرده ها می پريد. در قيافه اش سعادت و نيک بختی موج می زد. او برگه عکس دار "عليل جنگی" خود را نيز به من نشان داد.
همچنين من در آنجا مرد مُسنّی را ديدم که بر روی صندلی چرخدار نشسته بود. او سلامت بازيافته خود را دوباره از دست داده بود. بعضی ها به او القاء کرده بودند که شفايابی هائی که توسط برونو گرونينگ به وقوع می پيوندند، پايدار نيستند. او باورش شده بود و دوباره زمين گير گشته بود.
آنجا هر روز و هر شب ازدحام بود. تمام مدّتی که من در ترابرهُوف بودم، هرگز احساس گرسنگی نکردم. هيچ کس ناراحت و عصبی نبود. همه با اعتقاد و به امّيد دريافت شفاء، درآنجا جمع آمده بودند. زمانی که من عليلان و مريضانی را که روی تخته های چوبی دراز کشيده ، و يا با چوب های زير بغل به انتظار ايستاده بودند، مُشاهده کردم، بسيار متأثر گشتم، مدتی زبانم بسته بود و قدرت نگاه کردن بسوی آنها را نداشتم.
من معتقدم که برونو گرونينگ بستگی خاصی به خدا داشت. افسوس که نتواستم برونو گرونينگ را بيشتر ملاقات بکنم. امروزه نيز خيلی وقت ها به ياد آن روزها می افتم.
گزارش يک شاهد
شفايابی از يبوست، انسداد رگ ـ اين ماجرا موضوع صحبت همهِ ساکنان دِۀ مان گشته بود.
در آن فاصله زمانی که انسان های طالب شفاء و ياری، در ميدان ويلهلم انتظار برونو گرونينگ را می کشيدند، در جائی ديگر صحنه های زيرين در حال وقوع بودند:
پزشکان از مُداوای مادرِ خانمی که شاهد و گزارشگر جريان است، نا اميد شده بودند. شش هفته بود که مادر ايشان قادر به توالت رفتن نشده بود. تمامی مساعی پزشکی، مانند تنقيه، داروهای مليّن و غيره بی اثر مانده بود. علاوه بر آن مادر ايشان دُچار انعقاد خون وتنگی عروق (واريس) نيز بود.
گزارش شاهد: "برای ما، يعنی تمامی اعضاء خانواده، نايی نمانده بود. ما مثل يک انسانی که در حال غرق شدن می باشد به هر چيزی متوسّل می شديم. در اين اوضاع و احوال خبر يافتيم که برونو گرونينگ در شهر هِرفورد به عيادتِ يک مريض رفته است. من با شنيدن اين خبر به سوی آن آدرس به راه افتادم. در آن خانه بغير از من حدود بيست نفر ديگر نيز جهت کسب ياری و شفاء، حضور داشتند. موقع سلام، برونو گرونينگ به من گفت: "برويد به آشپزخانه. من امشب جهت ديدن مادرتان با شما خواهم آمد. "اينکه او از کجا می دانست که من به خاطر مادرم پيش او آمده بودم، برايم نامعلوم بود. من در اين مورد کلمه ای اظهار نکرده بودم.
من در حين انتظار در آشپزخانه، شاهد رُخداد زيرين بودم: مادری با بچه اش وارد شد. بچه شديداً مُبتلأ به سياه سُرفه بود. ما سُرفه های سخت و دلخراش بچه را قبلاً از فاصلۀ دور شنيده بوديم. بچه را با مادرش به آشپزخانه راهنمائی کردند. برونو گرونينگ بامهربانی دست به موهای بچه کشيده و او را نوازش نمود. سپس به مادر بچه رُو نموده و گفت: "مراقب بچه تان باشيد، زيرا او در يک ربع آينده خلط زرد استفراغ خواهد نمود. بعد از آن، برونو گرونينگ دوباره پيش ديگر مريضان رفت. يک هو حالت استفراغ به بچه دست داد. من به سرعت بچه را گرفته و فقط توانستم به موقع دهن بچه را بالای سطل ذُغالی که در آنجا بود بگيرم. بچه شروع به استفراغ کرد. من در عمرم چنين استفراغی نديده ام. بعد از آن برونو گرونينگ به مادر بچه گفت: بچه سالم سالم است..." آن خانم از آنجا رفت و دخترش ديگر سرفه نمی کرد.
نصف شب بود که ما به بسوی شهر بيلِفِلد روانه شديم. در طول راه برونو گرونينگ به من گفت که نبايد در مورد مادرم غصه بخورم، زيرا که نيروی شفاء از سوی خدا است. انسان بايد به خدا و به خوبی خدا ايمان داشته باشد. برونو گرونينگ در ضمن گفت که او در حين سفر، خود را با احوال مادرم مشغول می دارد، و از طريق معنوی با مادرم ارتباط برقرار می نمايد.
هنگامی که ما وارد اطاق خواب مادرم شديم، برونو گرونينگ کنار رختخواب مادرم نشست. من با خوشحالی متوجّه برطرف شدن تيرگی چشم های مادرم گشتم. ولی شکم مادرم هنوز هم مثل يک بُشکه برآمده بود. برونو گرونينگ شروع به صحبت با مادرم نمود، و من شاهد بازگشت فرح زندگی در وجود مادرم بودم. او به گفته های برونو گرونينگ با خلوص نيّت گوش داده و آنها را باور می داشت. برونو گرونينگ برای مادرم يک ليوان آب خواست و گفت که اين برای مادرم نافع خواهد بود. من فوراً به حياط رفته و آب تازه تُلُمه زده و پيش مادرم آوردم، و مادرم آن آب را نوشيد. بعد آن برونو گرونينگ روی خود را به سوی پدرم نمود و گفت: "شما اگر به توالت و ادرار همسرتان دقّت کنيد خواهيد ديد که چقدر آشغال و سُموم از تن خانمتان دفع می گردد." پدرم از برونو گرونينگ پرسيد که او جهت حق الزحمة چه مبلغی را بايد به پردازد. برونو گرونينگ در جواب پدرم چنين گفت: "ماهمه بايستی شُکر گزار پروردگارمان باشيم، شما کافی ست که در نامه تشکرآميزی، از آنچه که ديده ايد گزارش نمائيد."
روز بعد شکم مادرم شروع به کار کرد. پدرم می گفت که مادرم هفت بار به توالت رفت و هر بار توی توالت فرنگی پر شده بود. دو روز بعد مادرم از رختخواب بلند شد. مادرم سلامتی کامل خود را بازیافته بود. واريس ها و زخم مُزمنی نيز که در پايش بود همه برطرف شده بودند. پزشک معالج، بعد از ديدن مادرم، هاج و واج مانده و گنگ گشته بود. اين اتفاق در تمامی دهکده مان بر سر زبان ها بود.
در آن لحظه ای که من به چشم های برونو گرونينگ نگريستم، متوجّه شدم که روبروی من شخص با ايمانی ايستاده است. رخسار او جلوه ويژه ای داشت. قبل از اين اگر کسی برايم چنين ماجرائی را تعريف می نمود، من به عقل او شک می کردم. انسان بايد اوّل چنين موردی را شاهد باشد، تا بتواند باور نمايد. اين ماجرا بعنوان يک رُخداد استثنائی در خاطرم حک شد."
شاهد عينی خانم شلوتِر
شفايابی از ناشنوائی، نابينائی، و فلجی در هرفورد ـ تجَلّی و طَلعَت برونو گرونينگ گوياتر از هزاران گفتار بود
هرفورد شهری است که در آنجا عملکردهای برونو گرونينگ در سطح وسيعی شروع گرديد. خبرنگاران نشريات مختلف نيز در اين رويدادها حضور داشتند. هزاران نفر جهت دريافت کمک و شفاء از اقصأ نقاط به دانجا روی آور شده بودند. خانم شلُوتر نيز بهمراه مادر شوهر نابينايش در آنجا حضور يافته بود. مادر شوهر خانم شلوتر سوای نابينائی، چنان نحيف گشته بود که به تنهائی حتی قادر به انجام کارهای ضروی و اوّليه، مثل دستشوئی رفتن و يا تعويض لباس و غيره نبود.
خانم شلُوتر چنين گزارش می دهد: "من در يک نشريه از شفايابی ها اطلاع حاصل کردم. در آن نشريه عکس هائی نيز از رُخدادهای هرفورد چاپ شده بود. من به خودم گفتم: تو بايد با مادر شوهرت بدانجا بروی!
ما در ميدان ويلهلم همراه جماعت تنگ هم جلو ساختمان شماره 7، ايستاده بوديم. در سمت راست ما حدود سی شخص عليل در صندلی های چرخدار به انتظار نشسته بودند. ما همه صبورانه انتظار می کشيديم، و مرتّب به ايوانی که قرار بود برونو از آنجا برای مردم سخن گفته و شفاعت نمايد، چشم دوخته بوديم. شب دير وقت کسی در بالکن ظاهر شده و ما را تسلّی داده و گفت که نا اميد نگرديم، صبر داشته باشيم، برونو گرونينگ در حال حاضر در يک منطقۀ ديگر در آلمان در حال شفاء رسانی است، و در اوّلين فرصت به هرفورد خواهد آمد. بدين سان، ما سه روز منتظر مانديم.
يکهو متوجّه برونو گرونينگ شده و همه مان خوشحال گشتيم. برونو شروع به موعظه نموده و گفت که بزرگترين طبيب بشر خدا است. او سپس از معلولين خواست که از صندلی های خود بلند شوند، و به آنها می گفت: شما الآن قادر به راه رفتن هستيد برخيزيد! ولی هيچ يک از آنها از جای خود تکان نخورد. دوباره برونو گرونينگ به آنها پشت گرمی داد و به اعتقاد و اعتماد به خدا دعوت نمود و گفت: ايمان داشته باشيد باور نمائيد، شفايابی خود را به پذيريد و بلند شويد!" پس از آن عليلان يکی بعد از ديگری از جای خود برخاستند. آن ها قادر به راه رفتن بودند. ما همه هاج و واج مانده بوديم. مردم از ديدن اين صحنه به گريه افتاده بودند.
پس از آن، برونو گرونينگ از نابينان و ناشنوايان درخواست نمود که جلو در ورودی ساختمان بيآيند. من نيز با مادرشوهرم جلو در رفتيم. برونو گرونينگ با مادرشوهرم کوتاه صحبت نمود. درآنجا برونو گرونينگ کودک گنگی را که حدوداً دو ساله بود از بغل مادرش گرفته و با نوازش، شروع به صحبت با او نمود. سپس دياپوزانی را بغل گوش کودک به صدا در آورد. کودک فوری سرش را به آن سوی چرخانيد. به وضوح معلوم بود که کودک شفا يافته است. کودک نابينائی نيز بينا شد. اين ها تکان دهنده ترين صحنه هائی بودند که من در طول عمر خود شاهد بوده ام.
بعداز آن ما به خانه برگشتيم. مادرشوهر من به آن حدّی بينائی خود را باز يافت که بعد از آن ديدار می توانست به تنهائی و بدون کمک ديگران در خانه راه برود. وضع جسمی و عمومی او نيز بهتر شد، به طوری که در مورد انجام امور اوليه مثل توالت رفتن و يا لباس پوشيدن محتاج به کمک ديگران نبود.
برونو گرونينگ مثل يک فرد معمولی لباس ساده ای بتن داشت. ولی در رُخسار او مهر و محبّتی مُتجلّی بود، که من نظير آن را هرگز نديده بودم. آدم می توانست به راحتی به او اعتماد نمايد. تجلّی و طلعَت او گوياتر از هزاران گفته بود."
مصاحبه با آقای هـ. اشتُيِرِر
برونو به يک آسيب ديده جنگ کمک می کند
برونو گرونينگ، اغلب اوقات با قطار در راه بود، در يکی از اين سفرها، ماجرای زيرين پيش می آيد.
آقای اِشتويرِر: "قطار مسافربری وارد ايستگاه شهر اينسبروگ شد. من که در آنجا در انتظار کسی بودم. برونو گرونينگ را در بين مسافرين قطار شناختم. او پنجره قطار را پائين کشيد و شروع به تماشای ايستگاه راه آهن نمود. من از دردهائی سختی که داشتم در رنج بودم، و خيلی عذاب ميکشيدم.
من در روزنامه ها، ازعملکردهای برونو گرونينگ، و ياری های او به مُستمندان، و استمدادجويان، خوانده بودم. برونو گرونينگ درُست در سمتِ مقابل من، از قطار سيرالسير بيرون را تماشا ميکرد. من پيش رفته، و از برونو گرونينگ تقاضا نمودم که به من کمک کند، زيرا دردها خيلی آزارم می داد. برونو گرونينگ به کوپه خود برگشت، و بعد از مدّت کوتاهی بازآمده، و يک ورقه نازک آلومينيومی گلوله شده را از پنجره به من داد و گفت که آنرا به آنجاهائی که درد می کردند، نهاده و دعا بکنم. پس از آن قطار به حرکت خود ادامه داد.
علت دردها، زخم هائی بودند که من در جنگ جهانی دوّم در اثر انفجار مين برداشته بودم. در اين سانحه چشم راست و يکی از دست هايم را از دست داده بودم. من به توصيۀ برونو گرونينگ عمل نموده، و فوری گلوله آلومينيومی را روی جاهائی که درد می کردند، نهادم. در مدّت بسيار کوتاهی، دردها زايل شدند. از همان لحظۀ اوّل آقای گرونينگ، تأثير بسيار شگرفی در من نهاد. احساس من اين بود که او کسی ست که واقعاً قادر به مَدد و دستگيری ست. او از من بخاطر اين کار و گلوله ای که بمن داد، پولی نخواست. کمک رسانی او از روی ايثارگری بود و بی شائبه."